اتوبان مغز



مغز من دربرابر خیلی چیزها ناتوان است؛ مثلا نمی‎تواند خیال را کنار بگذارد. خیال به خودی خود بد نیست. مثلا چه ایرادی دارد بچه اژدهای خودم را داشته باشم؟ یا رفیق شفیقم بالش سخنگو باشد؟ مشکل از جایی شروع می‎شود که خیال احمقم به جاده خاکی می‎زند. غرق آینده‎ای می‎شود که هیچکس ازش باخبر نیست. صد سناریو می‎چیند و در تک تکش یادآور می‎شود تا به حال اوضاع خوب نشده و از این به بعد هم خوب نخواهد شد. فقط شاهد بدتر و بدتر شدن اوضاع خواهم بود و کاری نمی‎توانم بکنم.

نمی‌دانم طبیعی است که گاهی احساس می‌کنم دارم سقوط می‌کنم یا نه؛ تقریبا چیزی است مثل وقتی که خواب می‌بینم از جایی پرت می‌شوم اما در این هشیارم و بیدار. ناگهان حس می‌کنم زیر پایم خالی شده و الان محکم به جایی می‌خورم. اما به خودم می‌آیم و می‌بینم خبری از پرت شدن نیست. همانجایی‌ام که بودم و دستانم را مشت کرده‌ام. چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد اما آن چند ثانیه بدجوری طولانی است. باز شدن زمین، بی‌حس شدن پاهایم‌، پایین رفتنم، پایین و پایین و پایین‌تر رفتنم و

تکرار و تکرار و تکرار؛ چرخه بی‌پایانی است انگار. تازه‌ترین‌ها تکراری‌اند و کهنه‌های خوب گذشته‌اند. دیر رسیده‌ام و جبرانی در کار نیست. دیوهای ترسناکی که در داستان‌ها درباره‌شان می‌خواندم واقعی‌اند و قدرتی دربرابرشان ندارم. دیوهای بیرونی، تخم دیوهای درونی را در وجودم کاشته‌اند. دیوهای درونی قصد دارند از پا درم بیاورند و . موفقیت نزدیک است، اما نه موفقیت من! گشتن به دنبال درمان زخم بی‌نتیجه بود و چیزی جز کیلو کیلو نمک پیدا نکردم.
وقتی از خواب بیدار شدم، در اتاقم نبودم. حتی در خانه‌مان هم نبودم. روی تخت پدر و مادرم، در خانه قبلیمان بودم! همان پتوی سفید زبر زیرم بود و همان پتوی نرم صورتی رویم. پتو تمام بدنم را پوشانده بود، انگار نه انگار که اندازه کودکان است. سر برگرداندم و دیدم که دختر آبی پوش روی بالش نگاهم می‌کند. بالش بوی دارو می‌داد؛ بوی سرماخوردگی. مامان وارد اتاق شد و با روی باز بهم سلام کرد. حوصله نداشتم اما به زور جوابش را دادم و.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دفتر اسناد رسمی شماره 2 ارومیه tasisat اشعار علی میرزائی معرفي مصالح کاغذ a4 Wes Trev بوک ترنس Tonya