مغز من دربرابر خیلی چیزها ناتوان است؛ مثلا نمیتواند خیال را کنار بگذارد. خیال به خودی خود بد نیست. مثلا چه ایرادی دارد بچه اژدهای خودم را داشته باشم؟ یا رفیق شفیقم بالش سخنگو باشد؟ مشکل از جایی شروع میشود که خیال احمقم به جاده خاکی میزند. غرق آیندهای میشود که هیچکس ازش باخبر نیست. صد سناریو میچیند و در تک تکش یادآور میشود تا به حال اوضاع خوب نشده و از این به بعد هم خوب نخواهد شد. فقط شاهد بدتر و بدتر شدن اوضاع خواهم بود و کاری نمیتوانم بکنم.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت