وقتی از خواب بیدار شدم، در اتاقم نبودم. حتی در خانه‌مان هم نبودم. روی تخت پدر و مادرم، در خانه قبلیمان بودم! همان پتوی سفید زبر زیرم بود و همان پتوی نرم صورتی رویم. پتو تمام بدنم را پوشانده بود، انگار نه انگار که اندازه کودکان است. سر برگرداندم و دیدم که دختر آبی پوش روی بالش نگاهم می‌کند. بالش بوی دارو می‌داد؛ بوی سرماخوردگی. مامان وارد اتاق شد و با روی باز بهم سلام کرد. حوصله نداشتم اما به زور جوابش را دادم و.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خدام الحسین mashhadtravelnet.parsablog.com آگاهترین آنتیک چت,انتیک چت,چت روم انتیک,انتیک گپ,گپ انتیک فروش ژل ضد عفونی کننده دست و سطوح جاودانه تأملات در فلسفه غیراولی شرکت حمل و نقل باغمیشه بار تبریز خاطرات روزانه